All Of Me

اولین نوبت رزرو اتاق عمل برای بیست و پنج آذر بود . یعنی پنج روز دیگه . نتونستم ، نشد . نرسیدم تا خودم رو آماده کنم . نوبت بعدی رو زده سی دی ماه . یعنی یک ماه و ده روز دیگه . چهل روز ... عصبانیم . از این چهل روزی که میتونست برام فرصت بیشتر باشه . از این بی تفاوتی کسی که میتونست باشه ، میتونست کمک کنه اما نکرد . نکرد چون اونجوری که میگه به دیگران اهمیت نمیده . عصبانیم از همه ی روزهایی که منتظر رسیدن بیست و پنجم بودم . واقعیت اینه که توی این دنیا ، هیچ کسی واقعا به درد دیگری اهمیت نمیده . رو به قبله هم خوابیده باشی ، اگر به نفعشون باشه کمکت میکنند .

  • هی وا

خونه قدیمیه . نه اینکه فکر کنید عتیقه ست ها ، نه . ولی اقلا بیست و خورده ایی سال از آخرین تعمیرش گذشته - البته اگر عوض کردن درب ها رو فاکتور بگیریم - و 5-6 سال پیش ، کاغذ دیواری کرمی رنگی - به نظر من زشت - دیوار های سبز-آبیش رو پوشوندند . هال مربع رنگ کوچیکی داره که دست و پای وسیله ها هم اونجا بهم گره میخوره . اما تراس بزرگ و دوست داشتنیه . رو به کوه و خیابون خلوتی که آسمون رو زیباتر از همیشه نشون میده . آشپزخونه بزرگ و کف ، قهوه ایی رنگه . کابینت های شیشه ایی - فلزی قهوه ایی رنگ ، ادویه جات و شیشه های بالای گاز رو نشون میده . اتاق خواب ها و سرویس بهداشتی طبقه ی بالاست . شلوغ و روشن . حتی پرده های قهوه ایی رنگ و ضخیم - که هیچ تناسبی با دکورِ نداشته ی اتاق ندارن - هم نمیتونه مانع از ورود نور به اتاق بشه . سرویس بهداشتی و حمام در ساده ترین و قدیمی ترین نوع خودشون هستند . با کاشی های قهوه ایی و شیرآلات قدیمی . موکت های قهوه ایی و بخاری گازی ، به شدت نوستالژی بیست سال پیش رو توی خونه فریاد میزنند . گوشه ی هال ، کنار مبل های قهوه ایی و بزرگ که بیشترین حجم از هال رو گرفتند ، میز چوبی قرار داره که درخنچه های بزرگ و کوچیک سبز رو روی خودش جا داده . انگار اون گوشه بذر پاشیده بودند و الان ، جنگل سبزی اون جا ، جا خوش کرده و به خورشید لبخند میزنن . اون طرف تر ، کنار درب تراس ، گل کاغذی های صورتی با نخ و میخ کوچیکی به دیوار لم دادند و زیرشون ، کاکتوس های کپل و جوونه هاشون ، کنار بخاری خودنمایی میکنند . تراس هم از دست گل ها بی امان نمونده . زمستونه و گل ها زیر گلخونه ی دست ساز چوبی نفس میکشند . نهال نارنج هم توی سایه ی ستون هم . 

خونه قدیمیه . نه اینکه فکر کنید چون قدیمیه ، باید ازش خجالت کشید ، نه . اونجا دوست داشتنیه چون خونه ست . چون یه خانواده توش نفس میکشه و چراغ آشپزخونه ش هیچوقت خاموش نمیشه . اونجا دوست داشتنیه چون کسایی که اونجا با هم بگو مگو میکنند ، هنوز برای هم مهمن . اونجا دوست داشتنیه چون توی اتاق سمت راستیش ، تختی وجود داره که یه روزی ، پناهگاه یه دختر با آرزو های بزرگش بود .

  • هی وا

امروز رو اینجوری شروع کردم : صبح با سردرد و بدن دردی که ناشی از مچاله شدن توی خواب هست ، بیدار شدم . البته خواب های عجیب و سنگینی که توی طول شب دیدم هم بی اثر نبود . با چشمای نیمه بسته شروع کردم به تکست دادن و چند دقیقه ی بعد ، ترجیح دادم بجای خسته کردن انگشت هام ، تلفنی صحبت کنم . بله درست خوندید ، من عقیده دارم تایپ کردن و تکست دادن یکی از خسته کننده ترین کارهای دنیاست اما مسئله اینه که من به شدت در مکالمات تلفنی و دیداری ، نا کارامدم . من با نوشتن احساساتم رو منتقل میکنم و از نوشتن هم بیزارم . بعد از تموم شدن تلفن ، تصمیم گرفتم تا طلسم رو بشکنم و اتاقم رو سامون بدم ، بالشت ها و تشک روی تخت رو برداشتم تا زیر تخت رو جارو کنم . هنوز کسل بودم ، پس همه چیز رو همونطوری ول کردم و توی یه تصمیم آنی خودم رو انداختم توی حموم . زیر آب نسبتا داغ یادم اومد که عصر جایی دعوتم و این چرخه ی دوش گرفتن باید تکرار شه ، پس سخت نگرفتم و زودتر بیرون اومدم . حالا تمیز و خوشبو باید میرفتم به جنگِ اتاق طلسم شده ی کثیفم ؟ - چیزی بیشتر از بهم ریخته بود - بله و رفتم . کشتی ده دقیقه ایی با چوب های زیرتخت گرفتم تا ثابتشون کنم ، چند دقیقه بیشتر از ده دقیقه ، روی تخت اتاقِ کناری ولو شدم و سعی کردم تا با مدیتیشن خوابیده ، سرگیجه م رو از بین ببرم . تخت رو مرتب کردم و از خیرِ تمیز کردن باقی اتاق گذشتم و خزیدم توی تختم . هنوز کار بیشتری انجام ندادم و گمون هم نکنم که بتونم . ترجیح میدم هندزفریم رو بذارم ، چشمام رو ببندم و توی رویاهام دختری رو ببینم که داره از تمیزی اتاقش لذت میبره .

  • هی وا

بوی خوشبو کننده ی لیمویی میزنه زیر دلم . هیچوقت دلم نخواست همچین بویی رو برای از بین بردن بوی دیگه توی خونه اسپری کنم . بیشتر دلم یه بوی شیرین و گرم میخواد ، مثل شکلات . یا یکم تلخ تر ، مثل قهوه . اما خب توی همین لحظه ایی که دارم مینویسم بوی تند و دوست نداشتنی اسپری لیمویی داره کمتر میشه - شاید هم برای من عادی تر - اما باز هم زندگی همونه ، همون گندی که چند دقیقه قبل از اسپری شدن لیمو توی هوا بود . هنوز هم دهنم رو بستم تا کسی نفهمه توی دلم چه خبره . هنوز دارم خودخوری میکنم بخاطر اتفاقاتی که هیچ کسی مسببش نیست اما دست کمکی هم نیست . هنوز توی سرم دارم با همه ی بیچیز هایی که وقتی کارشون گیر میکنه عزیزم - عزیزم از دهنشون نمیوفته ، اما الان خودشون رو کشیدن کنار دعوا میکنم . من هنوز هم از عالم و آدم طلبکارم و دلم میخواد خونه رو بریزم بهم . هیچ چیزی تغییر نکرده اما من از اسپری خوشبو کننده ی لیمویی متنفرم .

  • هی وا
بهم میگه کارات عجیب و غریبه . میگه کاری نکن که بقیه با خودشون بگن دختره دیوونه ست . نه اینکه فکر کنید شوخی میکنه ها ، نه . اینا جدی ترین و دردناکترین مکالمه ی یک طرفه ایی هست که هر از چندی تکرار میشه و من از جواب دادن خسته م . مگه فرقیم ؟ جواب بدم یا ندم ، بمونم یا برم . نه برای اون انگ خوردن دیوونگی به من مهمه و نه برای من افکار دیگران . ولی من صدای شکسته شدنمو میشنوم وقتی که با نفرت ( شایدم نفرت نیست ، اما حرص صداش گوشمو کر میکنه ) و لذت از کارام ایراد میگیره . من بارها فرار کردم برای نشنیدن همین کلمات ، برای نبودن میونِ آدمایی که هیچ چیزی جز یه دهن گشاد ازشون نمیبینم . برام مهمه ؟ نه . فقط حس میکنم توی خودم ، یه بچه ی بی پناه دارم که میبینه و میشنوه و میمیره ... بعضیا بهش میگن قلب ، اما برای من همون بچه ی معلول و احساساتیه که هیچوقت نتونستم ازش دفاع کنم .
  • هی وا