All Of Me

میخواستم یه طومار بنویسم و گلایه کنم . اما با هر خطی که تایپ میکردم بیشتر فهمیدم چقدر احمقانه ست نظرم . فقط یادم باشه که قرار نیست همه ، مثل من رفتار کنند و قرار هم نیست من در جریان همه چیز قرار بگیرم ( و همینطور قرار نیست من همه رو در جریان کارام قرار بدم ) . قرار نیست هر رابطه ایی که لیبل صمیمی گرفت رو جدی بگیریم . دردناکه اما حقیقته . اینکه نتونی به نزدیک ترین دوستت ، نزدیک تر از خواهرت اعتماد کنی یه حقیقت سیاه اما وجود داشتنیه و قرار نیست که من خودم رو بخاطرش سرزنش کنم . فهیمدن ، زندگی رو سخت میکنه . سعی کنید هیچوقت به زور ، دنبال حقیقت نرید . ویرون میشید

  • هی وا

توی آینه ی بخار گرفته ی حمام به خودم نگاه کردم . غریبه ایی روبروم بود که هیچ حسی بهش نداشتم . کسی که مدت هاست راه میره ، نفس میکشه ، حرف میزنه اما زنده نیست . غریبه ایی که با هر اتفاق ، بیشتر توی هم میشکنه . غریبه ایی که هر شب قبل از خواب ، به خدا التماس میکنه که فردا صبحی نباشه و اشک میریزه برای ندیدن کسایی که حتی ذره ایی بهشون تعلق خاطر داره . هر روز قلبِ این غریبه کمتر و کمتر میزنه . هر روز این غریبه ، بیشتر برای خودش غریبه میشه .

  • هی وا

از یکی از خونه های روبرویی ، صدای پارسِ ناله مانند توله سگی میاد که قطع نمیشه . فهمیدن اینکه توله سگ مشکلی داره یا صرفا تازه بلد شده پارس کنه سخته . دلم میخواد برم در تک تک حیاط ها رو بزنم و پیداش کنم تا ببینم توی چه وضعیتیه . تدی ، سگ بزرگ و قهوه ایی همسایه بغلیمون هم هر از گاهی در جواب توله سگِ ناشناخته پارس میکنه و انگار حرف های مهمی به هم میزنن . نمیدونم چیکار کنم ، این صداله ناله مانند دلم رو بدجور به درد میاره .

  • هی وا

نمیتونم به هیچ عنوان اندوهی که هر روز ، سایه اش روی سرم بزرگتر و سنگین تر میشه رو بیان کنم . نمیتونم به گذشته فکر کنم و بیاد نیارم که چی گذشت و من چه روزهایی رو پشت سر گذاشتم . هیچ کسی مقصر نیست . بجز خودم . کسی که وانمود میکرد میفهمه من بودم . هنوزم وانمود میکنم . وانمود میکنم که میفهمم . من هنوز غرق توی اون سال هایی هستم که خودم ، با دست خودم خرابشون کردم . خودم کردم . هیچ کسی مقصر نیست . من پل های پشت سرم رو خراب کردم و آینده ام رو به آتیش کشیدم . نمیدونم دیگران چطوری من رو تحمل میکنند ، حتی خودم ، حوصله ی خودم رو ندارم .

  • هی وا

زشته اگه پا بکوبم و گریه کنم و بگم دلم هوای نوشته های قبلیمو کرده ؟ حالا زشتیش به کنار ، اگه بدونم با این کارا ، از ناکجا آباد بدستم میرسن هر کاری میکنم ! مصداق همون مثل معروف شدم که " یه دیوونه یه سنگ میندازه تو چاه ، صد تا عاقل نمیتونن درش بیارن " . چند دقیقه پیش داشتم فکر میکردم سال پیش برای سالگرد باباجون متنی نوشته بودم ، اما امسال حتی سعی نکردم به یادش بیارم . بیستم ، بیست و پنجمین سالگرد فوت باباجون بود . کسی که من ندیده ، دوستش دارم و مطمئنم اگر حضور فیزیکی داشت ، این علاقه هزار برابر میشد . هر وقت حرف از باباجون میشه ، ناخودآگاه بغض میکنم . اما چرا سعی نکردم که بیادش باشم توی روز سالگردش ؟ نمیدونم . یه خستگی و بی تفاوتی عجیبی ، وجودم رو پر کرده که انگار هیچ کسی برام مهم نیست . یه حس بد و عجیب که میگی " خب ، تهش که چی ؟ " . 

  • هی وا