All Of Me

توی آینه ی بخار گرفته ی حمام به خودم نگاه کردم . غریبه ایی روبروم بود که هیچ حسی بهش نداشتم . کسی که مدت هاست راه میره ، نفس میکشه ، حرف میزنه اما زنده نیست . غریبه ایی که با هر اتفاق ، بیشتر توی هم میشکنه . غریبه ایی که هر شب قبل از خواب ، به خدا التماس میکنه که فردا صبحی نباشه و اشک میریزه برای ندیدن کسایی که حتی ذره ایی بهشون تعلق خاطر داره . هر روز قلبِ این غریبه کمتر و کمتر میزنه . هر روز این غریبه ، بیشتر برای خودش غریبه میشه .

  • هی وا